پخش زنده
امروز: -
ساعت از 12 شب گذشته، دختر کوچکم طبق عادت اومد رو پاهام نشست. براش لالایی همیشگی رو خوندم. در حالی که داشت باهام زمزمه می کرد چه معصومانه خوابش برد...
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز کُردستـــان، با صدای گریه دختر بزرگم، من و همسرم به سمت اتاقش دویدیم.
دندون درد بیدارش کرده بود با یه مسکن سعی کردم آرومش کنم اونم فکر کرد خیلی سریع همون لحظه مسکن، درد دندونشو آروم می کنه، آرام و معصوم و با چشمانی پُر از اشک، خواب با خودش بُردش...
بی خوابی به سرم زده بود.. بیشتر که فکر کردم علتشو پیدا کردم..
همون دغدغه و دل نگرانی همیشگی که صبحها باهام بیدار میشه و باهام سایه به سایه س تا شب دخترانم.. دختران سرزمینم..
تناقض های زیادی می بینم، دخترکِ شاد و خندون و شیطونِ کلاس که همه از دستش عاصین، یه دختر ساکت و آروم و گوشه نشین تو خونه س..
اون دختری که از پنجره سرویس مدرسه سرشو بیرون آورده و مشغول شیطنته و من چه خوشحالم که داره بچگی میکنه و شاده.. فرداش تو کوچه پشتی با یه پسر بچه تقریباً هم سن و سال خودش شونه به شونه هم راه میرن..
خیلی با خودم کلنجار میرم که فکر منفی به ذهنم خطور نکنه.. ولی بازم دلیلی نمی بینم که مثبت فکر کنم..
چیزایی که تو کتابا نوشته شده و روانشاس ها باور دارن با چیزی که تو واقعیت این روزها می بینم خیلی متفاوته..
پیاده رفتن به سمت محل کارمو بیشتر می پسندم، واقعیتهایی رو می بینم که وادارم می کنه بیشتر فکر کنم.
صدای آقای ناظمِ مدرسه از بلندگوی مدرسه سرکوچه رشته افکارمو پاره می کنه، نمیزارم برین سرکلاس.. نمیزارم برین سر جلسه امتحان..
اون چند نفری که دیروز کلاس آقای اسدی غائب بودن امروز به اولیاشون اطلاع داده می شه..
یهو به خودم میام و همچنان دارم تند تند راه میرم با خودم می گم: شاید بی ربط نباشه با این موضوع که پدر با هزار امید و آرزو با ماشین، پسر نوجوانش رو میاره جلو مدرسه پیاده می کنه و گُل پسرم بعد از حرکت کردن ماشین بابایی از پشت دیوار مدرسه تغییر مسیر میده. نمی دونم به کجاآباد..
چند سوال مبهم تو ذهنم..
کجارفت؟ چرا رفت؟ با کی رفت؟ چرا رفت؟ چرا رفت؟
شاید این همه نگرانی بی دلیل نیست با داشتن دو تا دختر، اینو حق خودم می دونم که دلواپس و نگران باشم..
شاید اون پسر نوجوان که دست دختر مدرسه ای رو گرفته بود همون پسره که با باباش اومده بود مدرسه..
هنوز تو همین فکرا بودم که رسیدم به پارک وسط خیابون.. دو تا دختر با مانتوشلوار و کوله مدرسه اونجا نشستن. ساعتمو نگاه می کنم چند دقیقه ای مونده به ساعت هشت، چند تا از پسر مدرسه ای ها هم موندن تو پارک رو ترجیح داده بودن به رفتن به مدرسه..
با سیستم اداره دارم کارامو انجام میدم ساعت 13:30 دقیقه س، تلفن همرام زنگ می خوره..
نوشته: "آشیانمون"
دخترکم برگشته خونه و می خواد به من اطلاع بده خونه س، غافل از این که من دل تو دلم نیست تا ساعت 14:30 بشه و برسم خونه بغلش کنم و مطمئن بشم دخترکم، سالم و سرحال اومده خونه..
اکنون که در این جای زمان ایستادم.. دلم می خواد هنرمند بشم خودمو بزنم به هنر بسیار ظریف بیخیالی..
(هنر ظریف بیخیالی نام کتابی است)
خورشت بادمجون خیلی خوشمزه شده بود.. دخترام کنارم بودن، همه چی خوب و آروم بود.. اما دخترای دیگه م چی؟! پسرای سرزمینم کجا رفتن؟!
یادداشت: سمیه قادری